فصل 2


شلوار پاره ی .....

فصل دوم

در ساعت 15/13 زنگ آخر خورد و همه به سمت منزل به راه افتادیم . پس از خروج از دبیرستان جهان آرا ، بچه ها در خیابان شریعتی جمع می شوند . بحث های نا تمام را خاتمه می دهند و به صورت گروهی به سمت خانه هایشان حرکت می کنند .
من به همراه محمد حسین مهدیان فر و محمد رضا کربلایی به سمت خیابان موسیوند به راه افتادیم . در ابتدای مسیر یک پیکان مدل چهل و هفت دیدیم که به رنگ گوجه ای و اسپرت شده بود . محمد حسین بحث پیکان را وسط کشید- او گاهی تو تعمیرگاه کار می کند - گفت :« چند وقت پیش بود که سوار یک پیکان مدل 57 شدم که دنده هیلمنی بود . بی نا ....»
گفتم :«فحش نده» من تصمیمم را گرفتم : هم نباید خودم فحش بدم و هم نباید اجازه بدم که در حضورم داده شود .
«خفه شو ! خب می گفتم ، لا مصب فرمونی داشت . خیلی باحال بود . راستی یکی از رفیق هام یه پیکان داشت که حسابی روش کار کرده بود . 17 ملیون می خواستند ازش بخرن ، نداد . کمک فنرش مشتی بود . رنگش سبز بود . قشنگ رو زمین خوابیده بود . وقتی می خواست از روی دست انداز رد شه باید اول یه چرخش بره بعد چرخ دومش وگرنه می کشه رو زمین . به این کار می گن رد شدن به روش بیست و هشتی ....» تا رسیدن به خیابان صاحبی این بحث ادامه داشت .
سر خیابان صاحبی گربه ـ کربلایی ـ گفت : «آقا بیاین یه نون بخریم» دویست متر پایین تر یه نانوایی بربری بود . دیدم قوی بود یه نگاه انداختم ، بسته بود . گفتم :«بسته س . لازم نیست تا اونجا بریم .»
گفت :«ای که حیف» شروع به راه رفتن در کوچه ی صاحبی کردیم که باز محمد حسین شروع به صحبت کردن راجع به پیکان ها کرد . ما هم گوشمان مفت ! خوشبختانه من زرفام شمالی ازشان جدا شدم . خداحافظی کردم و به سمت خانه ام به راه افتادم .
امروز چهارشنبه بود . شنبه دوباره هم دیگر رو خواهیم دید . در حال رفتن به خانه ام در مركز هزارتو بودم ـ بايد چند كوچه رد كنم تا به آن برسم ـ که اطلاعیه ای روی دیوار دیدم که بالای آن بزرگ نوشته شده بود : "تست بازیگری"
نزدیک تر رفتم و مشغول خواندنش شدم . ظاهرا به یک سری بازیگر با مهارت نیاز دارند ." یک پسر بین هفده تا هجده سال که توانایی بالایی در مهارت های رزمی و تیر اندازی با کمان داشته باشد ." فکر کنم که مناسب باشم . از بچگی دوست داشتم بازیگر شوم . نمی دانم چرا ولی یک حسی به من می گوید که خوش می‌گذرد .
این چند وقته فهمیدم که می تونم کتاب را به صورت فیلم ببینم . یعنی وقتی کتاب را می خوانم در ذهنم آن را به صورت فیلم می بینم . چند بار خودم رو بازیگر نقش های اصلی کردم . مثلا دَرِن شان در کتاب های افسانه درن شان ، گروبز و کِرنل و بِرَن در دیموناتا و ادوارد کالِن در مجموعه گرگ و میش. خیلی بهم حال می‌داد. مخصوصا درن و گروبز . برای نقش های دیگر هم بازیگر می گذاشتم . بازیگرهایی که خودم می گذاشتم رو به بازیگر هایی که توی فیلم هاشان می بینم ترجیح می دم . مخصوصا بازیگر های خودم در افسانه دارن شان . بازيگر هاي فيلمش رو نمي دونم از كدوم قبرستوني آوردن كه انقدر زشتن .
من تیر اندازی با کمان خوبی دارم . در واقع عالیه . من خیلی کلاس تیر اندازی رفتم و خیلی خوب می تونم تیر بزنم . این کلاس های تیر اندازی اگر به خاطر جومونگ نبوده لا اقل استارتش را جومونگ زد . خیلی حال می داد . در ضمن من رزمی کار هم هستم . یه تنه حداقل پنج نفر رو حریفم . فکر کنم موفق شوم .
به آدرس و تاریخش نگاه کردم .
"شریعتی – دولت – چهار راه قنات – کوچه عرفانی – پلاک 47"
"شنبه 30/4/88 – ساعت 4 الی 8 بعد از ظهر"
احتمالا می روم . رویم را از آگهی برگرداندم و به سمت خانه در مرکز هزار تو به راه افتادم . در بین راه از یک شش ضلعی رد شدم . اگر زمین را مربع مربع در نظر بگیریم ، من در مرکز هر مربع به ضلع 10 متر یک شش ضلعی شبیه به شکل ساختار مولکولی بَنزِن* می بینم . از وقتی هفت سالم بود می دیدمشان تا حالا . نمی دانم چرا بقیه توانایی دیدنشان را ندارند . در موردشان با کسی حرف نزدم . البته با دو یا سه نفر زدم که همشون مسخرم کردن . برای همین دلیل دیگه به آنها فکر نمی کنم . فقط آنها ها را می بینم ولی توجهی نسبت به آنها ندارم .
ساعت 35/13 هست . در این زمان فقط خواهرم توی خانه هست . مادرم توی حوزه ی علمیه و پدرم سر کارش ـ در موسسه استاندارد و تحقیقات صنعتی ایران ـ هست . خواهرم مریم که یک سال از من بزرگتره الان توی خانه و منتظر من هست . به آخر بن بست زهره و پلاک 6 رسیدم . زنگ دوم را زدم . صدای گرم و دل‌نشین خواهرم آمد :«بله ؟»

«منم آبجی جان درب رو باز کن » در باز شد بالا رفتم . درب خانه باز بود و خواهرم کنار آن قرار داشت .
«سلام عباس جان ، خوبی ؟»
«ممنون تو چه طوری ؟» درب را بستم .
«خوبم ، مدرسه چه طور بود ؟»
«خوب بود . راستی تو مسابقات والیبال اول شدیم .»
«مبارکه ، جایزه بهتون می دهند ؟»
«بله» نفیس ترین جایزه ای که تا حالا دادند یک تی شرت با یک جا چسبی بدون چسب بود . « خب ، امروز باید چه غذای خوشمزه ای از دست‌پخت خواهرم بخورم ؟»
«زرشک پلو درست کردم ، امیدوارم خوشت بیاد »
«مگه می شه خوشم نیاد ؟»
«ممنون» به سمت آ شپزخانه رفت .
خانه ی ما 150 متر است . اجاره ای ، دو خوابه ـ در یک اطاق من و خواهرم می خوابیم و در اطاق دیگر پدر و مادرم ـ یک اطاق نشیمن و یک اطاق پذیرایی L شکل دارد . در طبقه ی دوم هستیم و یک بالکن بزرگ هم داریم .
به داخل اطاقم وارد شدم . مرتب بود . مریم مرتب کرده بود . خیلی رابطه ی خوب و صمیمی ای با هم داریم رابطه ای که معمولا بین خواهر برادر های امروزی کمتر دیده می شود . مثلا دختر عمه ام با پسر عمه ام مثل دشمن خونی می مانند . حتی وقتی خواهره یک فیلم می گیره برادره حق نداره ببینه . واقعا که .
در اطاق ما دو تخت بود که یکی سمت چپ کنار دیوار بود و دیگری عمود بر آن زیر پنجره . من روی آنی که زیر پنجره بود می خوابیدم . یک میز تحریر مقابل تخت من بود که کنار شوفاژ قرار داشت و من و خواهرم به صورت مشترک از آن استفاده می کردیم . در سمت راست اطاقمان یک کمد دیواری قرار داشت که کل دیوار را گرفته بود . سه قسمت داشت . یک قسمت برای لوازم من یک قسمت برای لوازم خواهرم و آخری مخصوص رخت خواب ها .
لباس هایم را عوض کردم و از اطاق خارج شدم . خواهرم داشت در پذیرایی نماز می خواند . خیلی مومن بود . منم مومن بودم درسته که تا دیروز فحش و چرت و پرت زیاد می گفتم ولی مومن بودم . من نیز نمازم را خواندم . بعد از نماز ناهار را خوردیم . خوشمزه بود . بعد از نهار مقداری سر کامپیوتر مشغول شدم . بازی کردم ، فیلم دیدم و ... . ساعت 17 مادرم آمد . سلام و احوال پرسی انجام دادم و به سر فیلمی که می دیدم برگشتم . ارباب حلقه های یک بود . دوساعت از شروع فیلم گذشته بود ولی هنوز تمام نشده بود چقدر زیاده ! در ضمن چقدر قشنگه !
پدرم ساعت هفت شب به خانه رسید . معمولا توی این ساعت می رسد . آن روز کم کم تمام شد . شب شام را خوردیم . تلویزیون دیدیم و خوابیدیم ! معمولا ساعت یازده همه به رخت خواب می رویم .
روز پنجشنبه رسید . ساعت 11 از خواب بیدار شدم . به همه می گم سحر خیز با شید تا کام روا باشید ولی خودم اینجوریم . پنجشنبه ها معمولا به خانه ی مادربزرگ پدريم می رویم . تمام عمه هایم ـ شامل هفت عمه ـ و عموهایم ـ شامل دو عمو ـ با فرزندانشان آنجا جمع می شوند . امروز نیز ما به آنجا خواهیم رفت . ساعت یک من و خواهرم راه افتادیم . خانه ی مادر بزرگ و پدر بزرگم مینی سیتی بود . پس ما باید تا سه راه دزاشیب بالا می‌رفتیم و بعد سوار تاکسی می شدیم . پدر و مادرم هر دو ساعت پنج آنجا خواهند آمد . ما زود تر می رویم تا ناهار هم آنجا باشیم .
به آنجا رسیدیم و صله رحم کردیم . تا شب کار های زیادی کردم . با پسر عمه هایم فوتبال بازی کردیم . گیم نت رفتیم و ... شب ساعت یازده به خانه برگشتیم می خواستم بخوابم که سریالی شروع شد . نام سریال مسافران بود . ظاهرا خنده دار بود . شروع به دیدن کردم . خواهرم و مادرم خوابیدند ولی پدرم با من تماشا کرد . بعد از فیلم ما هم خوابیدیم .
روز بعد به خانه ی مادربزرگ و پدر بزرگ مادریم رفتیم . البته خاله هایم ـ شامل 4 خاله ـ و تنها داییم در خارج کشور هستند و این دفعه ما تنهاییم . خانه ی آنها چهارصد یا پانصد متر بالا تر از خانه ی ماست . زیاد دور نیست .
عصرشروع به نوشتن تکالیف فردایم کردم . فردا کلاس المپیاد فیزیک و ساخت پل ماکارانی دارم . از جفتش بدم میاد . البته هردوشان خوبند ولی معلمشان مزخرفه . متاسفانه معلم پل ماکارانی هم همان معلم المپیاد هست . چهار ساعت کسل کننده .
شنبه فرا رسید . به مدرسه رفتم . ساعت 14/7 رسیدم - یک دقیقه قبل از زنگ - نمی دانم چرا هیچ وقت زود نمی رسم . در آن شنبه ، مدرسه مانند شنبه هاي ديگر كسل كننده بود . سر کلاس پل ماکارانی معلم به جای اینکه پل ماکارانی درس بده ، چرت و پرت می گه . اَه اَه . قسم می خورم از هفته ی بعد نیام .
ساعت 40/14 به خانه رسیدم . تا ساعت چهار وقتم را گذراندم . برای لحظه ی تست بازیگری لحظه شماری می کردم . به خواهرم گفتم : «نظرت راجع به بازیگری چیه ؟»
«نظر خاصی ندارم .»
«امروز می خوام برم یه جا تست بازیگری بدم .»
«مگه علاقه داری ؟ »
«بگی نگی»
«کی میری ؟»
«ساعت پنج»
«خوبه ، موفق باشی» زیاد علاقه ای نشان نداد . ظاهرا زیاد خوشش نمی آید .
بالاخره ساعت 5 شد . از مریم خداحافظی کردم و به او گفتم که به مادر بگوید کجا می روم - وقتی در حوزه تدریس می کند ، دوست ندارد کسی برای کار های غیر ضروری زنگ بزند - راه افتادم و به سمت خیابان شریعتی رفتم تا سوار اتوبوس های نوبنیاد شوم . عقیده دارم می شود با یک بلیت زندگی کرد .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 3 تير 1389برچسب:,ساعت 18:32 توسط علی پرورش| |


Power By: LoxBlog.Com